Technology and lifestyle



۱- داستان پسرک و گوسفند

یک بار پسری بود که از تماشای گوسفندان روستایی که در دامنه تپه چرا می چریدند خسته شد. او برای سرگرمی خود آواز خواند: گرگ! گرگ! گرگ در تعقیب گوسفندان است

وقتی اهالی روستا صدای گریه را شنیدند، دوان دوان از تپه بالا آمدند تا گرگ را دور کنند. اما وقتی رسیدند، گرگی ندیدند. پسر با دیدن چهره های خشمگین آنها سرگرم شد.

روستاییان هشدار دادند: گرگ فریاد نزن، پسر، وقتی گرگ نیستآنها با عصبانیت از تپه برگشتند.

بعداً پسر چوپان بار دیگر فریاد زد: گرگ! گرگ! گرگ در تعقیب گوسفندان استبرای سرگرمی، او نگاه کرد که روستاییان با دویدن از تپه بالا آمدند تا گرگ را بترسانند.

چون دیدند گرگی وجود ندارد، با قاطعیت گفتند: فریاد ترسیده خود را برای زمانی که واقعاً گرگ وجود دارد، حفظ کنید! وقتی گرگ نیست، گرگ» گریه نکناما پسر به سخنان آنها پوزخند زد در حالی که آنها یک بار دیگر با غر زدن از تپه راه می رفتند.

بعداً، پسر یک گرگ واقعی را دید که کی دور گله او می چرخد. مضطرب روی پاهایش پرید و با صدای بلندی که می توانست فریاد زد: گرگ! گرگاما روستاییان فکر کردند که او دوباره آنها را فریب می دهد و به همین دلیل برای کمک نیامدند.

هنگام غروب، روستاییان به دنبال پسری رفتند که با گوسفندانشان برنگشته بود. وقتی از تپه بالا رفتند او را در حال گریه یافتند.

اینجا واقعاً یک گرگ بود! گله رفت! من فریاد زدم: "گرگ!" اما تو نیامدیاو ناله کرد.

پیرمردی برای دلداری پسر رفت. در حالی که بازویش را دور او می گرفت، گفت: هیچکس دروغگو را باور نمی کند، حتی اگر راست می گوید

۲- داستان روباه و انگور

او بالا و پایین را جستجو کرد، اما چیزی پیدا نکرد که بتواند بخورد.

سرانجام در حالی که شکمش می لرزید، به طور تصادفی به دیوار یک کشاورز برخورد کرد. در بالای دیوار، او بزرگترین و آبدارترین انگوری را که تا به حال دیده بود دید. آنها رنگ پررنگ و ارغوانی داشتند و به روباه می گفتند که آماده خوردن هستند.

روباه برای رسیدن به انگور مجبور شد در هوا بپرد. همانطور که می پرید، دهانش را باز کرد تا انگورها را بگیرد، اما از دست رفت. روباه دوباره تلاش کرد اما باز هم از دست داد.

او یک توپ راگبی اصل خرید چند بار دیگر تلاش کرد اما همچنان شکست می خورد.

بالاخره روباه تصمیم گرفت که وقت تسلیم شدن و رفتن به خانه است. در حالی که او دور می شد، زمزمه کرد: "مطمئنم که انگور ترش بود."

۳- داستان رز مغرور

تنها شکایت او رشد در کنار یک کاکتوس زشت بود.

هر روز رز زیبا به قیافه‌اش به کاکتوس توهین و تمسخر می‌کرد، در حالی که کاکتوس ساکت می‌ماند. همه گیاهان دیگر در نزدیکی سعی کردند رز را حس کنند، اما او بیش از حد تحت تأثیر قیافه‌های خودش بود.

یک تابستان سوزان، صحرا خشک شد و آبی برای گیاهان باقی نماند. گل رز به سرعت شروع به پژمرده شدن کرد. گلبرگ های زیبایش خشک شد و رنگ شاداب خود را از دست داد.

به کاکتوس نگاه کرد، گنجشکی را دید که منقار خود را در کاکتوس فرو کرده تا کمی آب بنوشد. رز با اینکه شرمنده بود از کاکتوس پرسید که آیا می تواند کمی آب بخورد؟ کاکتوس مهربان به راحتی موافقت کرد و به هر دوی آنها در تابستان سخت، به عنوان دوست، کمک کرد.

۴- خدمتکار شیر و سطل او

یک روز، مولی شیر دوش سطل هایش را پر از شیر کرده بود. کار او دوشیدن گاوها بود و سپس شیر را برای فروش به بازار می آورد. مولی دوست داشت به این فکر کند که پولش را برای چه چیزی خرج کند.

در حالی که سطل ها را با شیر پر می کرد و به بازار می رفت و بازی نبرد روکوگان خریدند ، دوباره به همه چیزهایی که می خواست بخرد فکر کرد. وقتی در جاده راه می رفت، به فکر خرید یک کیک و یک سبد پر از توت فرنگی تازه افتاد.

کمی جلوتر از جاده، مرغی را دید. او فکر کرد: با پولی که از امروز می‌گیرم، می‌خواهم از خودم یک مرغ بخرم. آن مرغ تخم می گذارد، آن وقت من می توانم شیر و تخم مرغ بفروشم و پول بیشتری بگیرم

او ادامه داد: "با پول بیشتر، می توانم یک لباس شیک بخرم و همه شیرفروشان را حسادت کنم." مولی از شدت هیجان شروع به جست و خیز کرد و شیر سطل هایش را فراموش کرد. به زودی، شیر شروع به ریختن روی لبه ها کرد و مولی را پوشاند.

مولی خیس شده با خود گفت: اوه نه! من هرگز پول کافی برای خرید یک مرغ را نخواهم داشتبا سطل های خالی اش به خانه رفت.

"اوه خدای من! چه اتفاقی برایت افتاد؟» مادر مولی پرسید.

او پاسخ داد: "من آنقدر مشغول رویاپردازی در مورد همه چیزهایی بودم که می خواستم بخرم که سطل ها را فراموش کردم."

"اوه، مولی، عزیز من. چند بار باید بگویم جوجه های خود را تا زمانی که از تخم در بیایند حساب نکنید؟

۵ - جغد پیر عاقل

جغدی پیری بود که روی درخت بلوط زندگی می کرد. او هر روز حوادثی را که در اطرافش رخ می داد را مشاهده می کرد.

او دیروز دید که پسر جوانی که کپسول پیاسینیل استفاده میکرد، به پیرمردی کمک می کند تا سبد سنگینی را حمل کند. امروز دختر جوانی را دید که سر مادرش فریاد می زد. هر چه بیشتر می دید کمتر حرف می زد.

هر چه روزها می گذشت کمتر صحبت می کرد اما بیشتر می شنید. جغد پیر شنید که مردم صحبت می کردند و داستان می گفتند.

او شنید زنی که می گفت فیل از روی حصار پرید. او شنید که مردی می گفت که هرگز اشتباه نکرده است.

جغد پیر دیده و شنیده بود که چه بر سر مردم آمده بود. عده ای بودند که بهتر شدند، عده ای بدتر شدند. اما جغد پیر روی درخت هر روز عاقل تر شده بود.

 


زمانی که پرنسس السا و پرنسس آنا آرندل دختربچه بودند، بهترین دوستان بودند. آنا یکی از تنها افرادی بود که راز السا را ​​می دانست، السا قدرت ساخت برف و یخ را داشت! یک شب، السا یک سالن رقص خالی را پر از برف کرد تا خواهران بتوانند با هم بازی کنند.

همانطور که آنها بازی می کردند، السا کنترل خود را از دست داد و او به طور تصادفی با انفجار جادوی یخی به آنا برخورد کرد. آنا به شدت آسیب دیده بود. والدین او برای کمک به ترول های کوهستانی باستانی رفتند. یک ترول پیر خردمند به آنها گفت که آنا می تواند نجات یابد - او خوش شانس بود که به سرش ضربه خورده بود نه به قلبش. با گذشت سالها آنا آن شب را فراموش کرد.

پیشنهاد می‌شود : روتختی السا

برای مخفی نگه داشتن هدیه السا از دیگران، والدین آنها قلعه را با دیوارها محاصره کردند و هرگز به کسی اجازه ورود ندادند. اما هر زمان که السا احساسات قوی داشت، جادو بیرون می ریخت. السا نمی خواست دوباره خواهرش را اذیت کند، بنابراین بازی با آنا را متوقف کرد. آنا را بسیار تنها کرد. حتی پس از گم شدن والدینشان در دریای طوفانی، خواهران هیچ زمانی را با هم سپری نکردند.

سال ها بعد، زمان آن فرا رسید که السا ملکه آرندل شود. فقط برای آن روز، دروازه های قلعه باز شد. صدها نفر در مراسم تاجگذاری شرکت کردند. السا سخت کار می کرد تا احساسات و قدرت هایش را پنهان کند.

در مهمانی، آنا با شاهزاده هانس خوش تیپ از جزایر جنوبی رقصید. قلبش را به لرزه درآورد. به نظر می رسید که آنها همه چیز مشترک داشتند، بنابراین آنها تصمیم گرفتند ازدواج کنند. السا فکر کرد نامزدی آنها ایده بدی بود. آنا باورش نمی شد و شروع کرد به بحث. السا شروع به از دست دادن کنترل کرد و همانطور که او فریاد می زد، یخ از دستانش شلیک کرد. همه با تعجب به السا خیره شدند. حالا همه آرندل راز السا را ​​می دانستند. او وحشت کرد و به سمت کوه فرار کرد.

آنا احساس وحشتناکی داشت. قدرت های السا طوفان زمستانی وحشتناکی را در اواسط تابستان ایجاد کرده بود. او هانس را مسئول پادشاهی سپرد و به دنبال السا دوید. همانطور که آنا از میان باد شدید سوار شد، اسبش او را در برف انداخت و به سمت آرندل فرار کرد. خوشبختانه، او با یک ماشین برداشت یخ به نام کریستوف و گوزن شمالی او، سون آشنا شد. آنها با هم به دنبال السا رفتند. هنگامی که آنها از کوه بالا می رفتند، آنا و کریستوف یک سرزمین عجایب زمستانی زیبا را کشف کردند. آنها با آدم برفی مسحور شده ای به نام اولاف آشنا شدند. اولاف می دانست السا کجاست و می خواست به آنها کمک کند تا تابستان را برگردانند.

پیشنهاد می‌شود : رو تختی السا فروزن

در همین حین، هانس به مردم آرندل کمک می کرد. وقتی اسب آنا بدون او به قلعه برگشت، هانس به جمعیت برگشت و داوطلبان را خواست. در بازگشت به کوه، اولاف آنا و کریستوف را به قصر یخی عظیمی که السا با قدرت های خود ساخته بود هدایت کرد. حتی کریستوف هم تحت تاثیر قرار گرفت. در داخل، آنا به السا درباره طوفان وحشتناک آدرندل گفت. السا نگران بود و نمی دانست چگونه شهر را آزاد کند و فکر می کرد که آنا و آرندل بدون او ممکن است وضعیت بهتری داشته باشند.

آنا می خواست السا به خانه بیاید اما السا خیلی می ترسید که به افراد بیشتری آسیب برساند. همانطور که خواهران با هم بحث می کردند، یک موج یخی از جادو از بدن السا بیرون زد و به سینه آنا اصابت کرد. آنا بدون خواهرش نمی رفت. السا می دانست که باید چه کار کند. او از جادوی خود برای ایجاد یک آدم برفی غول پیکر استفاده کرد تا آنا و دوستانش را از قصر بیرون کند.

دوستان به سلامت به پایین فرود آمدند. آنها از دست آدم برفی فرار کرده بودند اما آنا نگران بود زیرا موهایش برفی سفید می شد. کریستوف آنا را نزد ترول ها آورد. یک ترول به آنها گفت که اگر جادوی السا برعکس نشود، آنا منجمد خواهد شد. فقط یک عمل عشق واقعی می تواند یک قلب یخ زده را آب کند.

آنا می دانست که هانس را دوست دارد. وقتی کریستوف شروع به لرزیدن کرد، نگران او شد. هانس و سربازانش تازه به قصر یخی رسیده بودند و به السا حمله کردند. آنها او را به آرندل برگرداندند و در سیاهچال انداختند.

هنگامی که آنا به آرندل رسید، از هانس خواست که او را با یک بوس نجات دهد، او امتناع کرد زیرا فقط وانمود کرده بود که او را دوست دارد. او می خواست با خلاص شدن از شر آنا و السا، آرندل را تصاحب کند. هانس آنا را تنها گذاشت و می لرزید. اولاف او را پیدا کرد و به او کمک کرد تا گرم شود اما آنا ضعیف تر می شد.

پیشنهاد می‌شود : لحاف السا

اولاف از پنجره به بیرون نگاه کرد و کریستوف را دید که به سمت قلعه می دود. کریستوف کسی بود که آنا باید ببوسد. السا از سیاه چال فرار کرده بود اما هانس نزدیک او بود. هانس به السا گفت که انفجار جادویی او به قلب آنا برخورد کرد. السا در برف فرو ریخت و چشمانش را بست. هر کاری که برای محافظت از خواهرش انجام داده بود شکست خورده بود.

آنا با عجله به سمت کریستوف رفت، اما وقتی دید که هانس شمشیر خود را کشیده است، به جای اینکه خود را نجات دهد، جلوی خواهرش پرید. هانس شمشیر خود را تاب داد اما در برابر بدن یخ زده آنا شکست. السا خواهرش را در آغوش گرفت. ناگهان آنا شروع به آب شدن کرد و دو خواهر در آغوش گرفتند. در حالی که اولاف آنها را تماشا می کرد، آنچه را که ترول پیر خردمند گفته بود به یاد آورد: "عشق واقعی یک قلب یخ زده را آب می کند."

عشق آنا به السا هر دوی آنها و پادشاهی را نجات داده بود. این دو خواهر دوباره بهترین دوست بودند و تابستان به آرندل بازگشته بود. السا حتی ابر برفی کوچکی برای اولاف درست کرد تا از ذوب شدن او جلوگیری کند. السا برای آنا سورپرایز داشت، دروازه های قلعه کاملاً باز بود. حالا همه چیز همان طور بود که قرار بود باشد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی سخن برتر چاپ حامد مرکز تخصصي چاپ ليوان، تيشرت، سنگ،تابلوفرش و... از تهِ دلم وب سایت شخصی مجتبی صادقی محله مهرمادر-خواجه ربیع سوالات استخدامی با پاسخنامه firoozehtnegin zhplus17 دنیای مدیریت بازاریابی و فناوری